اس ام اس های جالب

هدف ما گذاشتن اس ام اس های جالب در اختیار شماست

اس ام اس های جالب

هدف ما گذاشتن اس ام اس های جالب در اختیار شماست

اس ام اس عاشقانه به زبان شیرین ترکی

 

 

چکیر وارلیغیمی دارا گؤزلری
آپاریر روحومو هارا گؤزلرین
قارا بیر محبس دیر قارا گؤزلرین
بوراخ گؤزلرینین حبسیندن منی

چشمانت
چشمانت هستی ام را به دار می کشند
روحم را تا کجا می برند چشمانت
زندان تاریکیست سیه چشمانت
از محبس چشمانت رهایم کن


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * * * 

 یه عالمه اس ام اس عاشقانه زیبا به زبان آذری در ادامه مطلب

عاشق آدین شیرین دی
فرهاد دوستو شیرین دی
دوست دان دوستا گلن پای
بئچه بالدان شیرین دی

ای عاشق اسمت شیرین است
دوست فرهاد شیرین است
هدیه ای که از دوست می رسد
از عسل تازه شیرین است


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

اویالانچی ایللر گونه دیمزمیش
گول وئردیم،وئردیییم گوله دیمزمیش
گوزوم ده چاغلایان سئله دیمزمیش
حئیف او سئوگییه ، او محبته

در حد ارزش یک روز نبود،
عمری که با تو هدر دادم ،
سالهایی که به پایت ریختم.
عشق تو،
ارزش گلی را که هدیه کردم ،
واشکهایی را که برایت ریختم ،
- نداشت
حیف از آن عشق و محبت


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

سئوگیلیم،عشق اولماسا،وارلیق بوتون افسانه دیر
عشقیــده ن محــروم اولان،انسـانلیغــا بیگــانه دیر
سئـوگی دیـر،یالنیــز محببتــدیر حیــاتین جـوهــری
بیر کونـول کی عشق ذوقین دویماسا،غمخــانه دیر

عشق من,اگر عشق نباشد هستی افسانه ای بیش نیست
کسی که از عشق محروم باشد,با انسانیت بیگانه است
فقط عشق و محبت جوهر حیات هستند
دلی که عشق را درک نکند،غمخانه است


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

گونوم ائله سندن شیکایت اؤلوب،
بو سئوگی بیر داستان ،حئکایت اؤلوب
محبت نه واخت دان جینایت اؤلوب
بوراخ گؤزلرینین حبسیندن منی

روزگارم شکایت از تو شده است
این عشق داستان و حکایت شده است
از کی محبت جنایت شده است ؟
از محبس چشمانت رهایم کن


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

شول فلکین گردیشى٫ هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن٫ غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بخت-ى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان٫ من بى وفایا اوغرادیم؟

از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی ، گشتم اسیــر بی وفا
* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

یارین رهئ عشقینده کونول قان اولا، خوشدور
هیجرینده گوزوم هر گئجه گیریان اولا، خوشدور
من کی، بو قارا گوزلولر عشقینده اسیرم
سینم هدفئ- ناوکئ- مژگان اولا خوشدور
سن عصریمیزین ایندی زولئیخاسی سان، ای گول!

در راه عشق اگر دل خون شود ، خوش است
اگر در فراقش هر شب چشمانم گریان شود ، خوش است
من که اسیر عشق این سیه چشمانم
اگر ناوک مژگانش سینه ام را هدف گیرد ، خوش است


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

اسرار دئلیم خلقه نمایان اولدو
هر دلبره ایسته دیم باخام قان اولدو
بو دهر دنی ده بس کی محنت چکدیم
قددیم بوکولوب مثال چوگان اولدو

اسرار دلم پیش خلق آشکار شد
به هر دلبری که خواستم بنگرم خون به پا شد
در این دنیای دون بس که محنت کشیدم
قدم خم همچو چوگان شد


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

من سنی سئویرم ، سن واری، پولو،
گور هاردان دوشوبدو عشقیمین یولو…
نه منیم اوره ییم بیر بئله دولو،
نه سنین اوره یین بوش اولمایایدی

من ترا دوست دارم و تو پول و ثروت را
ببین راه عشقم به کجا افتاده
کاش نه دل من اینقدر پر
و نه دل تو اینقدر خالی بود


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

من ترک شراب لب یار ائیلدیم اولدی
زهر غم هجریله مدار ائیلدیم اولدی
ای شیخ بهشتی دئمه ترک ائیلییه ن اولماز
من ترک سر کوی نگار ائیله دیم اولدی

من ترک شراب لب یار کردم و شد
با زهر غم هجر مدارا کردم و شد
ای شیخ نگر که کسی بهشت را ترک نمی کند
من ترک سر کوی نگار کردم و شد


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جاندیر
عشق افت جان اولدوغی مشهور جهاندیر
سور ایستمه سودای غم عشقده هرگز
کیم حاصل سودای غم عشق زیاندیر

جان به عشق نده که عشق آفت جان است
آفت جان بودن عشق مشهور جهان است
از سودای غم عشق سود طلب نکن
چرا که حاصل سودای عشق زیان است


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

ساچلارینا بنزتمیشم گئجه می
گل اوزاق گزمه یانیما سئوگیلیم
دوداغیندا ایتیرمیشم سؤزومو
گولوشونله جانیمی آل سئوگیلیم

شبم را به گیسویت تشبیه کردم
دورنرو بیا پیشم سوگلیم
در لبهایت حرفم را گم کرده ام
با خنده ات جانم را بگیر سوگلیم


* * * * * * * * * nab-sms * * * * * * * *

گؤزلرینه باخماسام
گؤز نه ییمه گرک دیر
آدینی چکمز اولسام
دیل نه ییمه گرک دیر

سؤز نه ییمه گرک دیر
سه سینی ائشیتمز اولسام
یاخشی دیر بو دنیادا تک اولسام

به چشمانت نگاه نکنم
چشم به چه دردم می خورد
اسمت را بر زبان نیاورم
زبان به چه دردم می خورد
کلمه به چه دردم می خورد
صدایت را نشنوم
بهتر است که در دنیا تک و تنها باشم

 

yashasin azarbayjan

داستان عاشقانه و غمگین “اثبات عشق”

 

“اثبات عشق” 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم.

امضا…مهناز

داستان عاشقانه

  

داستان بسیار زیبای "گل سرخ"

 ” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !

داستان"آموزنده"

 

  “دفتر مشق کثیف”

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن…  اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…

داستان"آموزنده"

  

 “کیک زندگی”

 پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.